دیشب که اسمان دو چشمت گرفته بود دیدم که در نگاه تو اشکی نهفته بود
دیدم که چهرهه ی توغم انگیز وسرد ومات چون ماهتاب درشب دوری شکفته بود
برقی که در نگاه تو می باخت رنگ خویش چون اتشی ز قافله صبح رفته بود
می دیدم اشکار که یک عشق ناشناس در برنیان خاطره های تو خفته بود
می خواستم که چشم تو رازی بگویدم رازی که هیچگاه زبانت نگفته بود
رازی که در خیات کسی جای با نداشت رازی که چون صدای خدا نا شنفته بود
یک قطره هم نریخت زباران اشک راز دیشب که اسمان دو چشمت گرفته بود
بوشیده ماند راز تو گوئی که ازاین سخن در سرنوشت عشق تو حرفی نرفته بود