خیلی گریه کردم. خیلی ...
من اصلا طاقت دیدن این جور فیلما رو ندارم.
همسرم به شدت منو منع کرد که دیگه حق نداری از این فیلما ببینی...خودتو کشتی!!!!
ای بابا.... ... آدم اختیار گریه و احساس خودشم نداره ...
به امیر { برادرم} زنگ زدم. درباره مدرسه و کتاب فیزیکش گفت. بعد با یه لحنی پرسید:
پگاه نمیای اینجا؟
به هزار زور جلوی بغضمو گرفتم و گفتم دوشنبه میام ... دوشنبه ...
دیشب مادرم بهم زنگ زد. بهم گفت خانواده شوهرت فهمیدن من دارم جدا میشم.؟
الکی گفتم نه. گفت : چرا ؟ بگو . من که دیگه برنمیگردم...
چنان خونسرد گفت که دلم میخواست سرش داد بزنم.
گفتم هروقت طلاقنامه تو گرفتی میگم. .. بعدشم قطع کردم.
چه قدر دوس دارن آزارم بدن !!!!! چه قدر ...
چند روزیه که دوباره سر دردام شروع شده. درد ... درد ...درد ...
درسای کوفتی هم که بدتر از همه. نمیدونم آخه ارشد به چه دردم میخوره ...
هنوز از گریه پرم. چشمام پره.